ایلقار نیوز:
گزیده ای از خاطرات حاج علی زین العابدین در کتاب شب مهتابی و نیمروی جنگ(سری اول)
حاج علی زین العابدین از پیشکسوتان و رزمندگان دفاع مقدس بودند که خاطرات دفاع مقدس را در قالب دو کتاب به نام های شب مهتابی و نیمروی جنگ به رشته تحریر درآورده اند تا سندی باشد برای نسل های بعدی که در دوران دفاع مقدس حضور نداشته اند و یاد و خاطره ای باشد از شهیدانی که راهشان همیشه چراغ فروزان فرزندان این مرز و بوم است . این خاطرات به مناسبت هفته دفاع مقدس منتشر می گردد .
* خدایا ایکاش این تکاور عراقی را که بالای سر خود میبینم رویا بوده باشد، نه واقعيت.
سرزنده و سرحال در یک غروب تماشايي آماده و منتظر در چادری در اردوگاه دشت عباس نشسته بودیم. بعضیها با دوستان خود خداحافظی میکردند و علیرغم همه اشتیاقها در چهره بعضیها میشد اضطراب را تشخیص داد. لحظهشماري ميكرديم تا پیک گردان از جانب برادر ادریسی[1] بیاید و ما را برای عزیمت به خط کند. دیری نکشید كه پيك گردان با موتور پرشي سفيد جلوي چادر ايستاد: ياالله برادران، آماده شوید، اسلحهها و موارد لازم را که گفتهاند بردارید. ضمناً در صورت امکان چیزی نخورید و سریع بروید رفع حاجت که شاید در مسیر مشکلي برایتان ایجاد کند، قمقمهها را پر کنید، کمکهای اولیه را بردارید و بیل و کلنگها از یادتان نرود. سریعاً ظرف ده دقیقه در میدان صبحگاه به خط شوید كه دوستان اطلاعات و عملیات نکاتی را به عنوان تذکر میخواهند با شما در میان بگذارند.
خود را به میدان صبحگاه رساندیم. در کنار فرمانده گردان چهرهای را دیدیم که تا به حال ندیده بودیم. بعد از حرفهاي کوتاه برادر ادریسي او هم برايمان صحبت کرد: برادران همچنان که فرماندهانتان گفتهاند امشب مأموریت داریم با هماهنگیهایي که صورت گرفته از خط خودی در منطقه فكه عبور کنیم و با استفاده از تاریکی شب خود را به یکی از تپههای مورد نظر برسانیم و در دو نقطهای که معين شده، سنگری بکَنیم تا انشاءالله به محض تسخیر این تپه در عمليات پيشرو بتوانيم سلاح دوشكا روی آن مستقر کنیم. براي انجام اين كار به دو تیم تقسیم میشویم، دو تیم چهار نفره ، در هر تيم دو نفر سنگر را میکَنند و دو نفر نیز خاک آن را حمل ميکنند و در پاییندست پخش میکنند. به محض اتمام کار هم، روی سنگر را با خارها و خاشاک میپوشانند که استتار شود، تا فردا براي دشمن حساسیتی ایجاد نکند. فراموش نکنید باید کلنگها را آهسته به زمین بكوبيد. خیلی آهسته، تا سنگرهاي كمين دشمن صداي كلنگ را نشنوند و حدالامکان اگر ممکن بود به جای کلنگ از بیل کوچکی که در اختیار دارید استفاده کنید و آن را روی زمین بکشید به جای اینکه به زمین بکوبید. همچنین کاملاً مواظب باشید در موقع رفتن، شتری حرکت کنید و از نفر جلويي تبعیت کنید و اگر احیاناً با گشت دشمن مواجه شدید درگیر نشوید و منتظر عکسالعمل راهنمای تیم باشید.
با آویزه گوش قرار دادن توصیههای او، سوار بر تویوتا از گردان فاصله گرفتیم. هوا یواش یواش داشت گرگ و میش میشد. به نقطهای رسیدیم که عقبه خط خودی بود و هر از چند گاهی مبادله آتش سنگین و سبک در آن جا جریان داشت. نزدیک نیم ساعتی در کانالها راه رفتیم. پس از استراحت چند دقیقهای با قد كاملاً خميده و با احتياط از خاكريز خودي عبور كرديم و حرکت در آنسوی خط خودی ادامه یافت. در گودي به هم رسيدن دامنه دو تپه، ناگهان ديديم راهنماي تيم نشست. با اشاره دست فهماند كه بخوابيد. خوابيديم در حالي كه، با دقت تمام مواظب رو به رو بوديم. در آن تاريكي در حدود يكصد قدمي خود شاهد عبور دو نفر بوديم كه بچهها با صداي خفيف گفتند: عراقيها… عراقيها…
پس از اطمينان راهنماي تيم به راهمان ادامه داديم تا اينكه به محل مورد نظر رسيديم و با رعايت تمام اصول تذكر داده شده سنگر كنديم و روي آن را با علف و بوتهها پوشانديم و برگشتيم. به هنگام رفتن، در ميان تپهها نقطهاي را به عنوان نقطه جدايي دو تيم مشخص كرده بودند و قرار بود هركدام از تيمها زودتر برگشتند آنجا منتظر ديگري باشند. تيم ما زودتر از آن یکی به آن نقطه رسيد. نشستيم و ساعت حدود حوالي دو شب بود. بچههاي تيم گفتند: بلند شويد يواش يواش به عقب برگرديم و آنها نيز ميآيند.
به خود گفتم نبايد برويم بلكه بايد توصيه فرماندهان را جدي بگيريم. آنها برگشتند عقب و من تنهايي آنجا نشستم. خيلي خسته شده بودم. با خودم گفتم: آنها كه غير از اين مسير راه برگشتي ندارند، يقيناً ميآيند و بيدارم ميكنند. حالا بگيرم يك چرتكي بزنم.
خواب سنگيني براي دقايقي چشمانم را ربود. اسلحهام را بالش خود كردم و بند آن را روي سينهام گذاشتم. چقدر خوابيده بودم ؟! نمیدانم، درعالم خواب صداي نفسي به گوشم رسيد. تا چشمانم را باز كردم ديدم سمت راستم تكاوري عراقي بالاي سرم نشسته و به آسمان نگاه ميكند. يك لحظه احساس كردم قلبم آبجوشي را به رگهاي بدنم پمپاژ كرد. آن چنان ترس و وحشتي وجودم را فرا گرفت که از شدت ترس چشمانم را محكم بستم. دست و پايم ميلرزيد. از التهاب و استرس داشتم خفه ميشدم. براي بار دوم چشمانم را باز كردم. اينبار دقيقتر نگاهش كردم. تكاور ورزيده، صورت تراشيده و سبیل كلفت و آنكارد شدهاي داشت. كلاه قرمزي سرش گذاشته و آستينهايش را بالا زده بود. واي خدايا! اين چه سرنوشتي بود كه من گرفتارش شدم؟! نه ميتوانستم اسلحهام را از زير سرم بردارم و نه امكان عكسالعملي داشتم. چشمانم را بستم. از ته دل توسل جستم و از خدا خواستم صحنهاي را كه ميبينم رويا بوده باشد نه واقعيت. براي لحظهاي به خود قبولاندم و تلقين كردم كه بابا داري خواب ميبيني، نگران نباش. چشمانم را براي آخرين بار باز كردم ولي ديدم نه؛ نه رويا ميبينم و نه دعايم مستجاب شده. او يك تكاور عراقي بود و من ديگر به آخر خط رسيده بودم. در حاليكه دست و پايم ميلرزيد، ديدم چارهاي ندارم جز اين كه از جايم بلند شوم و خودم را به خدا بسپارم. به سختي به خودم جرأت دادم و پاي راستم را جمع كردم. چشمانم را كاملاً باز كرده و نيم خيز، بلند شدم. نشستم و با صدای لرزان سلامي به او دادم: س… س… سلام.
بلافاصله با صداي بمي كه داشت پاسخم داد: عليكمالسلام… برادر خسته نباشي.
جرأتي ديگر به خود دادم و گفتم: شما؟!
تبسمي كرد و گفت: من از تكاوران لشكر هوابرد شيرازم. از مأموريت شناسايي برميگشتم كه ديدم اينجا خوابيدهاي. دلم نيامد بيدارت كنم. نگرانت شدم و نخواستم تنهايت بگذارم.چون اينجا فقط معبر شناسايي ما نيست. عراقيها نيز براي شناسايي استحكامات خطوط ما از اين مسير استفاده ميكنند.
تا يقين كردم از بچههاي خودمان است گفتم: بابا تو كه منو زَهره ترك كردي. كم مانده بود از ترس پس بيفتم. قيافه شما كاملاً شبيه عراقيها است. خيال كردم گرفتار عراقيها شدم. دست رو قلبم بگذار!! تپشش را باش!
خنديد و زد به پشتم و گفت: بلند شو برويم.
هايده[2]امروز صبح ميهمان گردان حضرت علياصغر(ع) بود؟!
تازه از مرخصي برگشته بود، و قدري هم در خود بود و متفكّرانه سرش را پائين انداخته بود و چيزي را زير لب زمزمه ميكرد. در حاليكه برخي از سوالاتم را با تأخير پاسخ ميداد، داشت ضبط صوت تبليغات را در كنج چادر تست ميكرد، ترجيح ميداد كه سوالات را كوتاهتر پاسخ بدهد. گفتم: هي با توام جعفركجايي؟!
از نحوه نگاهش فهميدم افتاد تو كانال من. گفتم: چي توشاند آن نوار كاستها؟
گفت: ترانه بودند، پاكش كردم و ديدم حيفاند، گفتم نشكنمشان، برداشتم روشون عبدالباسط و غلوش ضبط كردم تا قبل از صبحگاهها كه قرآن پخش ميكنيم از اينها استفاده كنيم.
گفتم: بسيار عالي، … خوب حال مادرم چطور بود؟!
از نوع نگاه و تبسّم تلخش خيلي چيزها را فهميدم. بيچاره مادر خيلي نگرانم است. آهي كشيدم و يادم آمد كه امروز برنامه آموزشي گروهان1 انصارالحسين(ع) بايد تا چهل و پنج دقيقه ديگر شروع شود. بلند شدم و خداحافظي كردم از فرداي آن روز صبحهاي اردوگاه صفاي ديگري داشت. صداي دلانگيز قرآن، صبحها در فاصلهي بين نماز جماعت و صبحگاه از بلندگوي تبليغات پخش ميگرديد و صداي پژواك آن در كوهها ميپيچيد و اين برنامه پخش قرآن، بچهها را به وجد ميآورد و همه ميگفتند: «احسنت، احسنت به تو جعفرقلي[3] با اين برنامههاي منظم و دلنشينات.» همينطور صداي روحنواز قرآن در آن بامدادان آرامش و جلاي ديگري به روحمان مي بخشيد. در يكي از روزها كه شب اش رزم شبانه داشتيم و خسته و كوفته برگشته بوديم بعد از نمازصبح در همان اردوگاه «ريزهوندي» خوابيده بوديم. خوابيدن در آن هواي نسبتاً سرد خيلي ميچسبيد، ديگران هم مثل ما همه در خواب خوش صبحگاهي در هواي ولرم چادرها خوابيده بودند. در عالم خواب و بيداري خيلي ظريف احساس كردم صداي عبدالباسط به صداي هايده تبديل شد. پيش خود گفتم، اين هم از بركت خستگي رزم شبانه ديشب هست كه سرم چنين گيج ميرود و صداي عبدالباسط را با ترانه هايده خلط ميكنم. چشمانم را بسته و به دقّت گوش دادم، ديدم نه! واقعاً صداي ترانه هايده هست كه در محوطه كوهستاني گردان طنينانداز ميشود. با عجله پتو را از رويم كشيدم و دور انداختم. دِبدو، دويدم به سمت چادر تبليغات. در آن سكوت سنگين صبحگاهي ترانه هايده، با انتهاي قدرت آمپليفاير گردان از بلندگوها پخش ميشد و صداي پژواكش در فضاي كوهستاني اردوگاه در هم ميپيچيد و بچهها در حاليكه چشمهاي خود را ميماليدند با تعجب از چادرها بيرون ميآمدند و میخنديدند. سريع پتوي آويزان از درب چادر تبليغات را بالا زدم: جعفر، جعفر، بلندشو، بلندشو، بابا اين چه وضعيتیه؟!
هيجانزده بلند شد هـَ … هـَ … هـَ دويد ضبط صوت را خاموش كرد. آن روز بچههاي گردانهاي بغلي به شوخي ميگفتند، دیشب هايده ميهمان گردان حضرت علياصغر(ع) بود؟! بعضي از بچههاي گردان هم به شوخي ميگفتند، «توفيق اجباري بود…»
1- برادر نعمت ادريسي فرمانده گردان بقيهالله لشكر31 عاشورا در آن ايام بود.
[2]– خواننده زن دوران قبل از انقلاب بود.
[3]– جعفرقلی فتحاللهی از پاسداران شاعر و از رزمندگان مخلص و خوشقريحهاي بود كه نسبت فاميلي نزديكي نيز با ما دارد. او از رزمندگان روستاي ميركندي از توابع مشكينشهر هست كه در آن روزگاران مسئوليت تبليغات گردان حضرت علياصغر(ع) لشكر31 عاشورا را بر عهده داشت.او از بس به حل جدول روزنامه ها علاقه داشت و خود را با آن سرگرم میکرد، که بعضی از بچه ها به شوخی او را” جدول قلی” خطاب میکردند.
ادامه دارد…