ایلقار نیوز:
گزیده ای از خاطرات حاج علی زین العابدین در کتاب شب مهتابی و نیمروی جنگ (سری دوم)
حاج علی زین العابدین از پیشکسوتان و رزمندگان دفاع مقدس بودند که خاطرات دفاع مقدس را در قالب دو کتاب به نام های شب مهتابی و نیمروی جنگ به رشته تحریر درآورده اند تا سندی باشد برای نسل های بعدی که در دوران دفاع مقدس حضور نداشته اند و یاد و خاطره ای باشد از شهیدانی که راهشان همیشه چراغ فروزان فرزندان این مرز و بوم است . این خاطرات به مناسبت هفته دفاع مقدس منتشر می گردد .
برادر بنيهاشم تو خودت قضاوت كن من كجام شبيه شغاله
فرمانده يكي از دستهها بود، با حال و منظم، هم به مباحث معنوي توجه داشت و هم به مسائل نظامي و آموزشي و از آن فرماندهاني بود كه مورد احترام بنیهاشم بود. يكي از روزها بعد از صبحانه در چادر فرماندهي نشسته بوديم و ديديم، عصباني و بيحوصله در حالي كه كمرش را گرفته دم در چادر، با يكي از نيروهايش ايستاده و ميگويد: يا الله اجازه هست؟!
بنيهاشم ديد «منصور پورجم[1]» است و گفت: بفرماييد برادر پورجم بفرماييد.
آمدند داخل چادر فرماندهي و خواستند بنشينند، ديديم منصور گويا كمر درد شديدي دارد.
ـ بخير باشه انشاءالله برادر پورجم، چي شده كمرتونو گرفتين!!
پاسخ داد: برادر بنيهاشم از اين آقا بپرسيد آخه من كجام شبيه شغاله؟!
بنيهاشم تا اين جمله را شنيد حساس شد و پرسيد: چي شده مگر؟!
پورجم ادامه داد: از اين آقا بپرسيد!
آن رزمنده با تمام شرم و خجالتي كه داشت پاسخ داد: به خدا برادر بنيهاشم خيال كردم شغاله.
تا اين را گفت بنيهاشم فهميد قضيه از چه قرار است و زد زير خنده. بلند خنديد و گفت: خوب حتماً از بركات نماز شبه ديگه.
در حالي كه منصور سخت عصباني بود آن رزمنده ادامه داد: نصفشب بيدار بودم و پشت خاكريز را نگاه كردم. ديدم چيزي اندازه شغال در آن تاريكي ميخوابد زمين و بلند ميشود. يه خرده نزديكتر شدم و ديدم اعتنايي نميكند. كلوخ بزرگي برداشتم و رسيدم بالاي سرش و محكم كوبيدم پشتش. در اين لحظه ديدم يكي فرياد زد: «واي دده بئليم سيندي1.» ناگهان متوجه شدم اين كه من زدم شغال نيست بلكه فرماندهم برادر منصور است كه پتوي مشكي سرش2 كشيده كه سرما نخورد و داشته سجده نماز شبش را انجام ميداده. به خدا آقاي بنيهاشم، هم از خودم شرمندهام و هم از برادر منصور، آخر قصد جسارتي نداشتم!
مقر گردان زرهی ذوالنّورین عراق و تندی ضربان قلب
قبل از ساعت چهار بامداد از جاده آسفالته فاو- بصره عبور کردیم. به سمت جاده فاو- امالقصر در حال پیشروی بودیم که بنیهاشم از لشکر کسب تکلیف کرد. از فرماندهی لشکر گفتند: ماموریت شما تا همان جاده فاو- بصره بوده. پشت همان جاده آسفالته سنگر بگیرید و منتظر دستورات بعدی باشید.
یک لحظه نقشه و ماکت منطقه عملیاتی را در ذهنم تصور کردم و یادم افتاد در سمت جنوب غربی این جاده، عکسهای هوايی مقر زرهی عراقیها را نشان میداد. چون دستور توقف پیشروی از سوی فرماندهی لشکر صادر شده بود، دیگر معنی نداشت تبعیت نکنیم. منتهی حس کنجکاوی نگذاشت آرام بنشینم. گفتم حالا در این تاریکی، تنهایی بروم جلوتر ببینم آنجا چه خبر است. به بچهها گفتم: من میروم جلو. مواظب باشید هنگام برگشتن منو با عراقیها اشتباه نگیرید.
بلند شدم رفتم. نزدیک یک کیلومتر رفته بودم، دیدم هنوز راهی مانده تا به آن مقر برسم. مردد بودم، خواستم برگردم، گفتم نه، حالا این یک کیلومتر باقی مانده را هم بروم ببینم در قرارگاهشان چه خبر است؟ دو دل بودم، اما رفتم رسیدم و از یک نقطه تاریک خود را به چند متری قرارگاه رساندم. از اینجا به بعد دیگر بازی، بازی با مرگ بود و فراموش کرده بودم تنهایم و اینجا هم مقر گردان یا تیپ زرهی است. گفتم توکل بر خدا هرچه بادا باد. سینه خیز، چسبیده بودم به خاکریز دور قرارگاه. آرام آرام خودم را بالا کشیدم، صداهای عجیب و غریبی میشنیدم که به عربی صحبت میکردند. یک لحظه سرم را بالا گرفتم و دیدم جنب و جوش عجیبی دارند. ماشینها و تانکها میروند و میآیند. سرم را پايین آوردم، صورتم را به خاکریز چسباندم و به خود گفتم خوب، آمدی که چی؟ حالا پاشو و برگرد. این هم مقر عراقیها که میخواستی ببینی! باز با این حرفها نتوانستم قانع شوم. دوباره خودم را بالا کشیدم، این دفعه با دقت به قرارگاه نگاه کردم. دیدم سمت چپم چند تانک در آشیانه هست. وسوسه شدم بروم نزدیکتر، گفتم بابا این دیگه خیلی تصمیم خطرناکیه! انگار یکی از درونم هُلم میداد که برو، عقلم هم میگفت نرو خطرناکه! مانده بودم در میان کشاکش عقل و احساس. شده بودم آمیزهای از ترس و جرأت. میترسیدم ولی از درونم ندايی میشنیدم که برو بابا نترس. در همین کش و قوس، ناخواسته به بالای یکی از آشیانهها رسیدهام و تانکی داخلش پارک شده. پیش خود گفتم تا همين جا بس است این برو، نرو. توکل بر خدا غلتی زدم و رفتم زیر تانک که کسی نبیندم، ولی دیگر ضربان قلبم را خودم میشنیدم. دلهره عجیبی بر من حاکم بود. گوشم را به تانک چسباندم، دیدم صدایی از داخلش نمیآید. تصمیم گرفتم از همان قسمت تاریک و از سمت مسدود آشیانه خودم را به بالا بکشم، تا دریچهها را برای ورود به داخل تانک امتحان بکنم. رفتم بالای تانک دراز کشیدم و با عجله دریچه راننده را باز کردم و اسلحه را داخلش گرفتم. با چراغ قوه کوچکی که داشتم، داخل را پاییدم. وقتی مطمئن شدم داخل تانک خالی از نفرات است فوراً به داخل پریدم و دربهایش را از داخل بستم. لباسها و وسایل شخصی راننده و خدمه در داخل تانک مانده بود. اضطرابم صد چندان شده بود. دکمهها را کنترل کردم و دست روی سوييچ گذاشتم. دلم نمیآمد روشنش کنم. مانده بودم که چگونه تصمیم بگیرم! میگفتم به محض روشن کردن، ممکن است راننده و یا خدمه تانک بیاید. آنوقت تکلیف من چه می شود؟ نفس عمیقي کشیدم، رو کردم به آسمان، جزء سقف کوتاه دریچه بسته تانک چیزی را ندیدم. گفتم: خدایا من به یاری تو این تانک را روشن میکنم و میبرم به سمت ایران و از تو کمک میخواهم، یاریام کن.
از ته دل گفتم یا ابوالفضل العباس(ع)، استارت را زدم و بیدرنگ از آشیانه بیرون آمدم. تانکها در حال ورود و خروج بودند، به ذهنم رسید ممکن است در دژبانی چیزی از من بخواهند. گفتم اعتنا نمیکنم و اگر اصراری شد موانع را زیر میگیرم و میروم. سریعاً از قرارگاه خارج شدم و از جاده شنی به سمت نیروهای خودی راندم. جاده شنی در ادامه به چهار راهی منتهی میشد. گلولههای منور یکی پس از دیگری آسمان منطقه را روشن میکرد. دیدم از سمت راستم دو تا تانک با سرعت تمام به سمت من میآیند. به نظر بعید میآمد که به دنبال من آمده باشند ولی احتیاط کردم و از سرعت خود کاستم. در همان چهار راه خاکی سر به سر رسیدیم و من سرم را کاملا پايین کشیدم تا صورتم تماماً دیده نشود و شناسایی نشوم. روی تانکها دوشکا سوار کرده بودند و پشت هر کدام از آنها نیز یک تیربارچی عراقی نشسته بود و کلاه آهنی سبز بر سرشان بود. تعارف کردند بروم و من با دستم احترام گذاشتم و با تکان دست، خواستم آنها بروند. در چنین شرایطی ممکن نبود تصور کنند داخل تانک یک رزمنده ایرانی است. لذا آنها به سمت غرب رفتند و من نیز به سمت جاده فاو بصره که نیروهای گردان حضرت قاسم(ع) پشت آنها پدافند کرده بودند. وقتی به خط خودی نزدیکتر شدم، به سوی تانک تیراندازی شد. صدای بچهها را میشنیدم که میگفتند: عراقیها! عراقیها آمدند. بزنید، تانک عراقی آمد.
یک لحظه در پناه خاکریزی رفتم، خوشبختانه به دلیل عقبنشینی، احدی از عراقیها پشت آن خاکریز نبود و مقابل خط ما کاملا تخلیه شده بود و بچهها مرا دشمن فرض میکردند. تانک را خاموش کردم و با صدای بلند داد زدم: اکبر! اکبر برادر «اکبر موسوی[2]» منم، زینالعابدین بگو بچهها نزنند، تانک عراقی را من دارم میآورم.
او به بچههای خط اطلاع داد که نزنید! نزنید! برادر فلانی است. وقتی به بچهها رسیدم خیلی خوشحال شدند و من هم همچنین.
اولين زمزمهاش آخرين زمزمهاش شد
در منطقه عمومي فكه ساعت حدود سه بعد از ظهر بود و اكثر بچهها در سنگرهاي خود مشغول استراحت بودند. دستم را كه چند قدم آنورتر شسته بودم خشك ميكردم، به شدت وسوسه شدم بالاي تپه بروم تا ببينم آنجا، آن بالاها چه خبر است؟! با اين نيّت داشتم ميرفتم كه ناگهان ماري سر راهم سبز شد؛ به خود پيچيده و سرش را بالا گرفته و مدام زبان دو شاخهاش را از كامش بيرون ميآورد. دو شاخ كوچكي هم روي سرش داشت. روبه رويش نشستم و چشم دوختم به شاخهايش. زبان دو شاخه و سياهش را پي در پي از دهانش درميآورد و حالت تهاجم به خود گرفته بود. يكي از همرزمان آمد و خواست مار را بكشد ولي مانعش شدم. گفتم: در اين لحظات عزيمت و خداحافظي گناه است. بگذار برود ولي نگذار به سمت سنگر بچهها برود. شايد يكي را در خواب بگَزَد.
تعقيبش كرديم. از سنگر بچهها دور شد. ديگر از كنجكاوي منصرف شدم و بالاي تپه هم نرفتم. برگشتم توي سنگري كه در يك «زاويه بيروح[3]» كنده بوديم، نشستم. دقايقي بعد «تقي رضاپور» و «قربانعلي سلطاني[4]» آمدند. تعارف كرديم بيرون سنگر ننشينند و بيایند داخل. آمدند و نشستيم و محفلي بر پا شد. به صداي خنده ما دو سه نفر ديگر نيز از سنگرهای بغلي مان آمدند. تقي گفت: علي فردا چه ميشود؟
مكثي كرد و خودش به خودش پاسخ داد: فردا، عدهاي را در جعبهها (منظورش تابوت بود) به شهرستان ميفرستند.
رو به قربانعلي سلطاني كرد و گفت: تو را چي؟ بی آنکه از او پاسخی بشنود ،
خنديد و بلافاصله ابياتي از شاه بيتهاي مرثيه حاج صادق آهنگران كه آن روزها در گردانهاي لشكر پخش ميشد، خواند. اصلاً سابقه نداشت تقي بخواند، چون اساساً آدم خجالتي بود. در هر حال ادامه داد: «شد شب هجران، خواهر نالان، كم نما افغان با دل سوزان، فردا به دشت كربلا (پاسخ بچهها): «زينب اي زينب» گردد سرم از تن جدا (پاسخ بچهها): «زينباي زينب» ميسپارم من بر تو اين طفلان، كن نگهداري خواهر از ايشان، در سرزمين نينوا، «زينباي زينب» بايد نمايم جان فدا، «زينباي زينب)»
با شوخي شروع كرد و جدّي ادامه داد و بچهها گرد او حلقه زدند و سينهزني كردند. يكدفعه صدايش را قطع كرد. در حاليكه دستها روي سينهها مانده بودند. مكثي كرد و دست سلطاني را گرفت و گفت: بابا بيا برويم سنگر خودمان دير شد، برويم و آماده شويم.
از ما خداحافظي كردند و رفتند. دو دقيقه بعد صداي انفجار گلوله توپي همه را هيجانزده كرد. تا سر از سنگر بيرون آورديم، ديديم تكههايي از سنگر آن دو هنوز در هوا معلقاند. سراسيمه خودم را به سنگرشان رساندم. در اولين نگاه تكههايي از بدنشان را ديدم كه در اطراف چاله انفجار زير خاك مدفون شدهاند. از بس پيكرشان چنان تكه پاره شده بود كه هيچكس نتوانست شناساييشان كند. مجبور شديم در سه قسمت قطعههاي پيكرشان را جمعآوري كنيم كه يقيناً اعضاي بدن آن سه نفر در هم آميخته به مزارها سپرده شدند. سخت توي فكر فرو رفته بودم و صداي چند دقيقه قبل تقي را در ذهنم مرور ميكردم كه ميخواند: فردا به دشت كربلا، زينب اي زينب، گردد سرم از تن جدا زينب اي زينب، …
در آن لحظه رزمندهاي سراسيمه آمد و گفت: برادرا آنجا را! آنجا را نگاه كنيد. آن سر كدامشان است كه نزديك تانكر آب افتاده؟!
دستپاچه دويديم و ديديم سر تقي است. همان كسي كه دقايقي پيش برايمان ميخواند:
فردا به دشت كربلا، زينب اي زينب
گردد سرم از تن جدا، زينب اي زينب
[1]– منصور پورجم يكي از رزمندگان كادر بسيجي گردان در آن مقطع بود كه فرماندهي يكي از دستهها را بر عهده داشت.
1 ـ اي واي كمرم شكست!
2 – در منطقه شطعلي برخي از رزمندگان در اطراف اردوگاه قبرهايي كنده بودند كه شبها ميرفتند و در آنجا نماز شب ميخواندند و راز و نياز ميكردند.
[2]– سیداکبر موسوی از رزمندگان دلیر مشكینشهری از روستای فراوان بود که در عملیاتهای مختلف جانانه میجنگید. او در این عملیات مسئولیت معاون گروهان را عهدهدار بود و دست راستش نیز در روزهای بعد از عملیات والفجر8 در منطقه پدافندی کارخانه نمک (فاو) قطع شد.
[3] – زاويه بیروح: در اصطلاح نظامی به آنجایی گفته میشود که در تیررس سلاحهای منحنیزن دشمن نبوده باشد.
2- اين دو شهيد هميشه باهم بودند، از دوران كودكي همبازي و هممدرسه بودند و هر كجا ميرفتند باهم ميرفتند. به كارخانههاي چاي شمال براي كارگري ميرفتند و به جبهه نيز با هم آمدند و در يك دسته و در يك تيم سازماندهي شدند. آنها هيچوقت از همديگر جدا نميشدند و آن چنان نسبت به همديگر وابسته و علاقهمند بودند كه تقديرشان چنين شد كه پيكرشان اين چنين آميخته به هم به مزارها سپرده شدند. آن دو كمك تيربارچي شهيد سلطانعلی از روستاي ميزان مشكينشهر بودند.
باسلام. بنده یکی از همراهان و همسنگران دوران دفاع مقدس با برادر زین العابدین بودم(البته مدت محدودی) وواقعا به ایشان در آن زمان ایمان قلبی داشتم و الآن که بعداز بیست و اندی سال دوباره نشانه ای از ایشان پیدا کردم واقعا متعجب شدم که چرا تاکنون به قافله شهدا نپیوستند؟امیدوارم بعدازاین مدت طولانی ایشان را زیارت کنم…تاخداچه خواهد.